Tuesday, December 18, 2012

قهـ قهـِ

در پر و بال خود غـَـلت میزدم. صداهای مبهمی میشندیم ...سرم را میخاراندم...بالشتم را چرخاندم... سمت خنک بالشتم را همیشه دوست داشتم... چشمها بسته. لبخندی کوچک بر لب داشتم. می اندیشیدم .
 فریاد سکوتم ترس بر تن پنجره های اتاقم انداخته بود.
دست هایم میلرزید... چشم هایم را به آرامی باز کردم...

 سقف سفید رنگ اتاقم . 

روی تخت نشستم... کمی فکر ... کش و قوسهای پس از خاب ... ایستادم.

در آینه خودم را دیدم.

خنده ی بلندی کردم .
در چشم های خود نگاه میکردم.

خنده هایم قطع شد.
لبخند شد .

نگاهی به آینه انداختم.. باز هم خنده ام گرفت.
بزور جلوی خنده ام را میگرفتم تا بیدار نشوَد..
آرام میخندیدم و رفتم . !

.

2 comments: