فریاد سکوتم ترس بر تن پنجره های اتاقم انداخته بود.
دست هایم میلرزید... چشم هایم را به آرامی باز کردم...
سقف سفید رنگ اتاقم .
روی تخت نشستم... کمی فکر ... کش و قوسهای پس از خاب ... ایستادم.
در آینه خودم را دیدم.
خنده ی بلندی کردم .
در چشم های خود نگاه میکردم.
خنده هایم قطع شد.
لبخند شد .
نگاهی به آینه انداختم.. باز هم خنده ام گرفت.
بزور جلوی خنده ام را میگرفتم تا بیدار نشوَد..
آرام میخندیدم و رفتم . !
.
: ) <3
ReplyDelete<3
Delete